هیچ جور نمی شد بی خیالش شد. انگشتش را کشید روی لبش. یک خال قرمز گذاشت بین ابروهایم. همینطور آمد پایین تا رسید به لبم. بوی تند لاک و مزه عجیب رژ داشت کورم میکرد. گوشی ام زنگ خورد. چشمم را باز کردم. چند نفس گرم و چندش آور از شکم گنده ای که مرا به در مترو پرس کرده بود خورد توی صورتم.          

 

نویسنده :محمد محرابی

#داستانک #سایه_ایرانی

#داستانک #سایه_ایرانی

#داستانک #لواشک #رضا

#داستانک #محمد_محرابی

#داستانک #میثم_معارف

#داستانک #سارا

  ,خورد ,محمد ,محرابی ,شکم ,چندش ,    ,محمد محرابی ,و چندش ,گرم و ,نفس گرم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

حجاب و پوشش مردان آسان بخرید nasimebararin نقره جات و سنگ های قیمتی اجناس فوق العاده farasotabiatr sareban . وبلاگ رسمی یزدان مشایخی گل همیشه بهار