نویسندگان آماتور



دستام زیر پیرهنش بود یخ کرده بودم سرد، سرد ، سرد .
 آتیش داغ تر میشد و من سردتر، کم کم داشتم منجمد می‌شدم! 
گفت : زود باش! 
گفتم : بذار! 
گفت: از این داغ تر نمی‌شه
 گفتم:  یه کم دیگه صبر! 
آتش شعله می‌کشید، رنگ های زرد و قرمز و نارنجی بهم می‌پیچیدند ، من بیشتر می‌ترسیدم  بیشتر، بیشتر،  بیشتر. 
آروم دستمو از تنش جدا کردم! اونو از کیفم بیرون آوردم!
 گفت: بنداز ! . اشکم روی صورتم بخار شد!  اون هم مثل همیشه اشکاشو تو چشماش نگه داشت .عقدنامه رو انداختم تو آتیش چون یه شب کنار همون آتیش عقد کرده بودیم! 
گفتم: حالا چی میشه ؟
 گفت: حالا سرخط! . ازدواج گور عشقه ! . از عقد ما فقط یک ماه گذشته بود 

نویسنده: سایه ایرانی


من بار اول هم تو  دربند دیدمش اما یادم نیست اول دیدمش یا چشیدمش برای من اون هم با  نمک بود هم شیرین ! طعم متفاوتی داشت، اولین عشق بود.
 از سر بالایی ها دربند که بالا میری سر همه پیچ ها یه چیزی که به قیری ویری درونت منجر بشه هست ! یا دلبری های آب و هوا و دار درختیه که داره جَو رو  برای انقلاب هورمونی عشاق زیر 25 سالِ دربند ندیده آماده می کنه یا بساط ترش و ملس فروشی هایی که وسوسه شون برای زن ها کمتر از وسوسه سیب برای حوا نیست!  گفتم : من لواشک! گفت : خب! بعد هم عین یه مرد پولشو حساب کرد یعنی به اندازه خریدن  چند سانتی متر لواشک برام مرد شد. گفت: منم می خوام گفتم: خب بخر، گفت: نه همونو با هم بخوریم، یه تیکه کندم دادم بهش، گفت: نه، یه لیس تو یه لیس من ! گفتم: فکر کنم گناهه، گفت : نیست، گفتم : از کجا پیداست ؟ گفت لیس به لواشک حرام نیست اگه بود که این جا رو می بستن!

چادرمو کشیدم جلو گفتم: اما به نظرم لیست مشترک به لواشک گناهه ،

گفت : عجب بدبختی داریم با تو، خب اصلا تنهایی بخور

 سهمشو کندم گذاشتم کنار دستش،  لواشک تو دهنم می ماسید. دیگه نه ترش بود نه ملس ، نه حتی "لواشک!" . برای همیشه رفت، از 14 سالگی م تا الان لواشک یعنی یه بغض ترش .  

 نویسنده: سایه ایرانی ( مینیمال هایی درباره لواشک)


اول دهنم آب افتاد تا جوهر قلمم راه افتاد.خوششمزه بنظر میاد اما عمق فاجعه درد ناکه.بنظرم سیخ کردن این گلوله های قرمز شبیه تیر زدن به قلب هایی هست که درد رو از تو بطن چپ به زور پمپ میکنن به بطن راست ، البته یه دور از تو همه رگ ها رد میشه ولی از مواد و خواصش کم نمیشه.درد ، درده دیگه.مثل این لواشک های وا رفته خودمو لوله کردم تا بتونم صاف بایستم ولی همه چی از همین تظاهر شروع شد.اولش به همه میگفتم عالیه ، راستش دهنم آب افتاده بود ، زندگی جذابی داشتم خوشمزه بود ترش و یکمم نمکی.وسطای راه بودیم که ته ظرف زندگیمون سوراخ شد و همه چیزامونو دونه دونه مثل آب همین لواشکا از دست دادیم ، کم کم خشک شدیم.تا حالا لواشک خشک خوردی؟! مثل اون سفت شدم، مثل اون بی مزه شدم ، مثل اون همه پس زدن منو ، مثل اون زیر آفتاب موندم و از دیدن سایه فقط لذت بردم.تا خواستم به خودم بیام. آخرش مثل اون خورده شدم.!!!  

نویسنده  : رضا


هیچ جور نمی شد بی خیالش شد. انگشتش را کشید روی لبش. یک خال قرمز گذاشت بین ابروهایم. همینطور آمد پایین تا رسید به لبم. بوی تند لاک و مزه عجیب رژ داشت کورم میکرد. گوشی ام زنگ خورد. چشمم را باز کردم. چند نفس گرم و چندش آور از شکم گنده ای که مرا به در مترو پرس کرده بود خورد توی صورتم.          

 

نویسنده :محمد محرابی


به مصطفی اون دور دورا رو نشون دادم و گفتم : " بنداز " . من میتونم تا اونجاها سنگ بندازم . بهش اون دور دورا رو نشون دادم . اونجا که کوها هستن . بعدش دریاها . اون دور دورا که بعدش میشه خارج . اونجا . پشت تمام خرابه های دنیا  . مصطفی یه نگاه به اونجا کرد و گفت : " من میتونم تا بعد از دور دورا هم سنگ بندازم بعد از تمام خرابه های دنیا " خدا به تمام حماقتمون خندید . ابر اومد . هوا تاریک شد . من و مصی همچنان توی کوچه بودیم . بعد ی روبروریی که اسمش ی روبرویی بود ، دوباره اومد روی بوم . ما سنگ انداختیم به حریم خصوصیش . به عکس هاش . پاهاش . که وقتی باز میشد تن دنیایی میلرزید ، آه . بانو الکسیس سادات الشریعه . خاک بر سر تمام رویاهای ی . های روییایی . و رویای محله مان ، بدون . با من بازی میکنی بانو ؟
بانو دستهاشو  باز کرد و ما به سمت هم دویدیم . رویا پرید ، ما دوباره بیدار شدیم و دیدیم هستیم . روبروی هم . بعد از هزار سال نبودن . دستهاشو آورد جلو و دستهامو گرفت . اومدم بگم گفت : " من هنوز دخترم . با اینکه عکس هامو پلیس فتا تماممشون رو پخش کرده داخل آحاد جامعه . آحاد جامعه تحریک شده و بعدش هم حامله و آخرش هم اون کسی که پدر شد ، باز خودش بود . این آحاد جامنعه ی لعنتی ! " برای سلامتی این پیروزی صلوات . برای تمام تلاشی که ی روبروریی کرد تا تمام اصولها و اصولگراها دستشون از مردم کوتاه بشه . آخه خدا جای حخ . حخ . حپچه                  

 نویسنده: #میثم_معارف 


رژ قرمزش را برمی‌دارد.
همان که یک روز خریده‌ بود و هر وقت به لبهای بی‌رمقش میزد احساس می‌کرد شبیه دلقکهای سیرک شده.یا شبیه آن‌ خانومی که همیشه مثل مدلینگ ها تیپ میزد.
چندین بار رژ‌ را برانداز می‌کند.
رژ را مثل مداد گلی روزهای بچگی به لبش می‌زند.
دهانش را غنچه می‌کند.
و میگذارد روی هیچستاگرام لعنتی.
لایک های قرمز رنگ بیشتر و بیشتر‌ میشود و شلیک پیغام های تعریف‌ و تمجید روی لبان قرمزش‌ نشانه میگیرد.
رژ‌ را گاز میزند‌‌ و بوی سربش شهری را آلوده میکند.

 نویسنده : باران بانو/سارا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

farrshadb اینجا همه چی هست رهپویان هدایت معرفی کالا فروشگاهی مجله علمی و آموزشی فروش فایل های عمران و معماری (اتوکد ، ایتبس ، سپ پاورپوینت) تعالی مدیریت مدرسه آروین حبیبی وکیل پایه یک دادگستری بنیاد خیریه مهر نور سیمامایس